aroontv

شهر اران(به فتح الف)رضوانشهر-تیران

aroontv

شهر اران(به فتح الف)رضوانشهر-تیران

مادر نمونه/گیلی

مادر نمونه

۱ بهمن ۱۳۹۰

سلام

یکی نوشته بود تو چرا هیچ وقت سلام نمیکنی. یه بارم که سلام کردم هر چی میخواستم بگم یادم رفت. اول بگم شاید این پست طولانی بشه بستگی داره با این درد دستم چقدر دیگه دوام بیارم.

اما بریم سر ماجرای ترمه. مادر نمونه. یکی بود یک نبود همه چی از ۵ شنبه شروع شد که من صبش امتحان داشتم و بعد امتحان با بچه‌های دانشگاه رفتیم بیرون ناهار خوردیم و بعدشم رفتیم یکمی گشتیم و خرید کردیم تا من برسم خونه شد هفت شب. تازه رسیده بودم و شب قبلشم نخوابیده بودم میخواستم یکمی بخوابم که دیدم ترمه بیتابه. بعدم به هر حال یه هفته بود منتظر بودم و همچینم تعجب نکردم فقط دست و پام شروع کرد به لرزیدن و رنگم پرید و با اولین ناله ترمه زدم زیر گریه. میگم که روحیه خیلی خوبی داشتم. بعد ترمه رو گذاشتم تو جعبه اش که کلا چیزی بود برا مسخره کردن خودم چون یه لحظه توش نمیموند و میرفت سمت کمد پارچه ای که توش مانتو شلوار ها و کیف و کفش ها رو میگذارم که مثلا موی گربه ای نشه و کلا ترمه از اون تو در نمیاد! خلاصه یکمی درگیری داشتیم که اخر سه هیچ به نفع ترمه تموم شد و من در سیم ثانیه همه چی رو ریختم از کمد بیرون و کفش روزنامه انداختم و روشم پارچه و ترمه تا دید همه چی ارومه رفت تو و یکمی زور زد. بعد من نمیخواستم ببینم اصلا دلش رو نداشتم بلند شدم امدم اینور نشستم که دیدم ترمه هم با من امد!! چندباری هی این منو کشوند سمت کمد و تا من رو میدید زور میزد و تا من میرفتم اینم ول میکرد میامد بیرون. اخر فهمیدم میگه تو کنارم باش. خلاصه یه بیست دقیقه ای من همینطوری دو زانو کنار کمد نشسته بودم بعد دیدم ترمه جان طی تلاش بسیار زیاد گرفت خوابید!!! بعد اینبار که بلند شدم ترمه یکمی اون تو موند بعد پاشد دنبال من امد و بازم با هم برگشتیم که دیدم روزنامه ای که انداخته بودم خیس شده. بعد گفتم خوب دیگه الانه که بزاد!! اینطوری شد که دو ساعت دیگه گذشت ، ترمه و من تخمه خوردیم و فیلم دیدم و رفتیم اسکی و هر کی در توانش بود زایید الا ایشون!!

من که مضطرب شده بودم دیگه بالاخره!!! تو فیس بوک نوشتم کسی زایمان گربه دیده؟ یه همچین چیزی که نیم ساعت بعد بعد کلی نمک پاشی دوستان محترم یه مسلمون پیدا شد گفت اره چطور؟ ایشون کسی نبود جز مادر تیمون معروف شوهر ایران گربه خارخاسک و همسر بعدی ترمه دو سال دیگه یا حالا هر چی …. براش شرح دادم که چی شده که گفت گیلی کیسه ابش پاره شده و خیلی خطر داره باید ببریش دکتر. من هم کاملا خونسرد بودم در حدی که دیگه نمیتونستم حرف بزنم و اونور دوشیزه شین که معرفی کردم خدمتتون من رو اروم میکرد اینور من از فشار گریه نمیتونستم حرف بزنم !! یعنی طوری شد مهمون دوشیزه شین گوشی و گرفت و من رو اروم کرد بعد زنگ زدن به فلان که جراحه و من که رسما توان رانندگی نداشتم زنگ زدم آژانس و خودم در کوتاه ترین زمان ممکن در کل عمرم حاضر شدم! فک کنم رکورد گینس رو در حاضر شدن یک خانم برا بیرون رفتن زدم!! خلاصه تو ماشین خیلی اروم نشسته بودم و موسیقی گوش میدادیم در حدی که وقتی راننده حال و قیافه من رو دید پاشو گذاشت رو گاز فک کرد من میخوام بزایم نه ترمه!

بعد خلاصه رفتیم پل رومی و مطب دکتر و ما بیمار اورژانسی بودیم. بلافاصله ترمه رو سونو کردن و دکتر گفت یکی از بچه ها ضربان نداره ولی بقیه زنده ان هنوز. بعد گفت بهش امپول فشار میزنیم. بعد هر چی از من میپرسید مثل بلبل جواب میدادم درحدی که یک دختری که سگش رو اورده بود امد من رو بغل کرد و گفت نازی دکتر این اصلا تو حالش خودش نیست! یعنی هیچی از ترمه یادم نبود نه سنش نه تاریخ تولدش نه اندازه شانتی شوهرش نه زمان جفت گیری !! کلا با هلیکوپتر همه رو فرستاده بودم جزایر جیجو تو کره!! خلاصه به ترمه امپول فشار زدن با مصیبت چون کلا ترمه اجدادش از ببرها بوده!! و در نوع خودش وحشی هست که تا حالا سه تا دامپزشک رو نقره داغ کرده و تا دکتر دست بهش میزد روح ببرتایسون رو احضار میکرد تا اخر دو تا مرد گرفتنش و دکتر به من گفت بیام باهاش حرف بزنم. جالب بود ترمه تو وسط اون گازا و جیغها و فیف فیف هاش تا صدای من رو میشیند برام خرخر میکرد. خلاصه بگم که این امپول فشاره رو همه ما تاثیر داشت جز ترمه . و اخر دکتر گفت چیکار کنیم؟ عملش کنیم؟ همون موقع یه دستیار برا دکتر امد که دامپزشک بود.منم دیدم یه سانتم این بدن ترمه واکنشی نشون نداده گفتم بکنیم بعد همون دستیاره یه رضایت نامه برام اورد که تا دیدم توش نوشته امکان مرگ حیوان و …. با ترس گفتم دکتر یعنی چی بمیره؟ بعد اون موقع بعد از ۴۳۵۸۴۳۴ ساعت تازه اشک من بند امده بود و دستیاره نمیدونست با چه انسان محکمی طرفه . خیلی جدی گفت خوب احتمالش هست بعد دکتر که من رو کاملا شناخته بود از پشت سر اون بهم لبخند میزد و با چشم و ابرو ارومم میکرد که خیالت راحت باشه. منم با خیال کاملا راحت باز زدم زیر گریه که رسما دستیاره پشیمون شد به حرفش و تا اخرش هی به من میگفت جانم!

حالا امدن ترمه رو ببرن تو اتاق تازه دیدن شیرخشک ندارن برا بچه ها چون به دنیا که میان باید یه چیزی بخورن وگرنه تلف میشن . ترمه هم که بیهوش بود به گفته دکتر احتمال پس زدن هم زیاد بود اینطوری شد اینا که رفتن تو اتاق من با اژانس دنبال شیرخشک بودم و جالبه دو تا داروخانه رفتیم و شیرخشک نداشت. بعد این راننده قیافه من رو میدید و اصرار من رو برا شیرخشک پیدا کرد فک کرد من بچه شیرخشکی دارم داره از گشنگی میمیره و بچه رو گذاشتم امدم دنبال شیرخشک یعنی یه طوری شد اخرش از داروخونه کاوه خودش پیاده شد رفت شیرخشک گرفت و هی به من میگفت خانم من از زیرسنگم شده برات شیرخشک پیدا میکنم. منم که لازمه بگم چقدر محکم و استوار داشتم زر زر میکردم همچنان!!

با شیرخشک برگشتیم و یه ربع بیست دقیقه بعد دکتر صدام کرد و با گان و ماسک و اینا ترسیدم به لحظه گفتم یه چیزی ش . گفت دستات رو بیار جلو و دو تا از بچه های ترمه رو با حوله گذاشت تو دستم!!! و برای اولین بار لبای من به خنده باز شد!!!!! بچه ها رو بردم تو یه اتاق دیگه و داشتم خشک میکردم که دستیار امد و یکی دیگه از بچه ها رو بهم داد. گفتم دیگه نیس ؟ گفت چار تا بودن یکیشون ضربان نداره. همونی که تو رههم گیر کرده بود در واقع. درشت ترین بچه هم بود !! خلاصه دستیاره شیرخشک درست کرد و من بهم گفت چطوری بهشون شیر بدم که دکتر صداش کرد. داشتم به اونا شیر خشک میدادم که خود دکتر امد و گفت اینم از اقای دردسر که باعث همه اینا شد!! و تا دستش رو اورد جلو بچهه یه جیغی کشید که منم باهاش جیغ کشیدم از خوشحالی. دکتر اینم برگردونده بود. البته یکی از دخترا بیحال بود بهش گفتم بچهه رو برداشتم رسما یه کاریش کرد گفتم مرد بعد بهش اکسیژن زدن و جیغش در امد دوباره دادش به من . داشتم بهشون شیر میدادم رسما همون اولین بار قاتی کردم به کدومشون شیردادم کدوم نداد که دیدم دکتر داره با یکی سلام علیک میکنه و میگه سلام خانم بداخلاق خوشگل. بعد فهمیدم ترمه داره بهوش میاد. بچه ها رو انداختم رو حوله و در برابر چشمان گرد دستیار دویدم سمت اتاق عمل که دکتر بهم اجازه داد برم تو. و بدترین صحنه عمرم رو ببینم. ترمه رو تاقباز بسته بودم به تخت و شکمش خونی و بخیه و جالبه تو همون حالم ترمه داشت زور میزد بلند شه و تا صدای من رو شنید خودش رو رها کرد و چشماش رو بست. بعد من با اینکه ترمه ترو تمیز نبود تا دکتر بازش کرد بغلش کردم و قربون صدقه اش رفتم و دوباره اشکام ریخت. کلا وقتی دچار حمله گریه میشم از نفس کشیدن برام راحتتر اشک ریختنه. دکتر ترمه رو تر و تمیز کرد و هی به من گفت چیکار کنم چیکار نکنم که کلا هیچیش یادم نموند. بعد دکتره همون موقع ترمه رو اورد پیش بچه ها و یکی از جفت ها رو گذاشت کناربچه ها و ترمه یکمی بچه ها رو بو کرد و یه لیس به یکیشون زد و دوباره افتاد . همون موقع فهمیدم دو تا از بچه ها دخترن و دوتاشون پسر . البته اگر دقیق تو اون وضعیت فهمیده باشیم.

دیگه تا من بیام خونه و آزانسم یه ساعتی دیر امد شد ساعت ۴ صب و تازه مصیبت من شروع شد. هر دو ساعت شیر میدادم بهشون و همش هم قاتیشون میکردم و نمیفهمیدم به کی شیردادم به کی ندادم بس که مث کرم میرفتن رو همو جیغ میزدن. ترمه هم بیحال بود و عصبی. بعد خودش رو میزد اینور و اونور دکتر گفته بود بگذارش تو جعبه که بیتابی نکنه. ترمه رو گذاشتم تو باکسش و بچه ها رو شیردادم و ساعت کوک کردم تا دو ساعت بعد بیدار بشم . بیدار هم شدم اما دیگه خوابم نبرد با اینکه تو چهل هشت ساعت ۲ ساعت خوابیده بودم. انقدر نگران و دلواپس بودم و میگفتم خدایا من اینا رو فردا به کی بسپرم برم سرکار؟ ببرمشون سرکار و از بیحالی و ناراحتی رنگم کامل پریده بود. بعد دیدم کاری نمیتونم بکم برا ارامش گرفتن بلند شدم خونه رو تمیز کرد. تا ۱۱ همینطوری سه ساعتی راه رفتم و اینور و اونرو سرم رو گرم میکردم چون کار زیادی نبود. ساعت ۱۱ بود همون پسره مصیبته که از همه رنگش روشن تر هم هست. صداش در امد . رفتم طرفش بهش شیر بدم که حس کردم ترمه داره میاد طرف ما. رو مبل نشسته بود امد بیاد پایین نتونست و خورد زمین. بعد تا من بلند شم خودش پاشد و امد یکمی بچه رو تو دست من بو کرد و یه مرتبه سعی کرد از دست من بگیرش. بلدم نبود از گردنش گاز بگیره از هر جای بچه بگی گاز گرفت . منم ولش کردم گذاشتم خودش هر کاری میخواد بکنه . خلاصه سه بار بچه رو انداخت تا اخر با بدبختی خودش رو رسوند به همون کمدی که مثلا قرار بود توش بزاد!! بعد نمیتونست بره تو و گیر کرده بود من کمکش کرد بچه رو که گذاشت امد برگرده که من بقیه بچه ها رو سریع بردم کنارش گذاشتم.

دفعه اول که بچه ها رفتن طرف سینه هاش جاش رو عوض کرد. منم نا امید رفتم سراغ کارم که دیدم ده دقیقه بعد صدای ملچ و ملوچ میاد رفتم دیدم چهارتایی عین کنه چسبیدن بهش و اینم از درد ناله میکرد.

یعنی من صحنه ای دیدم که تا اخر عمرم فراموش نمیکنم. بچه ها دستاشون رو میگذاشتن رو بخیه های شکم ترمه و فشار میداد بنا به غریزه که شیر بیاد بیرون بعد خون ابه میزد از این زخم ها بیرون ترمه از درد له له میزد اما بلند نمیشد که بچههاش شیر بخورن. فقط تا صداش کردم یه ناله ای کرد که من  جیگرم کباب شد و دیگه زنگ زدم به مامانم و انقدر گریه کردم که گریه اونم در اوردم.

حالا که شما رمان زایمان ترمه رو تا اینجا خوندید یه مسئله ای رو برا اونایی که به اینجای داستان رسیدن و هنوز کور و تلف نشدن بگم که ترمه خیلی بی اشتها شده و جز یکمی شیر هیچی نمیخوره مگر به زور. به دکترش زنگ زدم دو تا شربت تجویز کرد اما ترمه غذا نمیخوره و فقط و فقط به بچههاش شیر میده. یکی از شکاف های بخیه اش هم بسته نشده بس که این بچه ها فشارش دادن. یعنی گوشت تن ترمه مشخصه از اونجا. دکتر گفت چسب بزن روش ولی ترمه نمیگذاره.

راستش عکس خوبی هنوز نگرفتم ازشون. ترمه رو بچه ها حساسه و نمیخوام نگران باشه . قیافه اینا هم معلوم نیست. بزارید تو یه فرصت یه عکس خوب ازشون می اندازم.

خدافض  فعلا

عمومی | ۱۱:۱۲ ب.ظ